پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی
کتاب مرجع: افسانههای آذربایجان
صفحه: از ۷۳ تا ۷۵
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: دخترشاگرد آهنگر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: عموی دختر که ۷ پسر داشت
این قصه دفاعیهای است از زن در برابر افکار زن ستیزانهی قصه با خاکسترنشین کردن پسر. در حقیقت کسانی را که فقط مردان را لایق موفقیت در کارها میدانند به ریشخند میگیرند. در ضمن به تفاوتهای جسمی و روحی زن و مرد نیز در آزمایشهایی که آهنگر از شاگردانش به عمل میآورد اشاره شده است. نثر قصه ساده و شیوا است. از شعر استفاده شده. قهرمان قصه را انسان و حیوان همراه هم تشکیل میدهند.
دو تا برادر بودند. یکی از آنها هفت تا دختر داشت و دیگری هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادرش را اذیت میکرد و به او میگفت پدر هفت تا ماده سگ. روزی پدر دخترها خیلی ناراحت شد. یکی از دختران وقتی پدرش را ناراحت دید علت را پرسید. پدرش قضیه را به او گفت. دختر گفت فردا در جواب عمویمان بگو که یک دختر از من و یک پسر از تو بیا بفرستیم سفر ببینیم کدام بهتر نان در میآورد. فردای آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادرش گفت. پدر هفت پسر که فکر میکرد دخترها بی دست و پا هستند قبول کرد. فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی. بر سر سنگی نوشته شده بود هر کس از این راه برود برگشت دارد. آن یکی راه برگشت ندارد. دختر از راه بیبرگشت رفت و پسر از راهی که برگشت داشت و قرار گذاشتند که یک سال دیگر همدیگر را در همان جا ببینند. دختر رفت تا به شهری رسید. اسبش را فروخت و یک دست لباس مردانه خرید و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگری شد. استاد آهنگر پس از مدتی متوجه شد که ریخت شاگردش مثل دخترهاست. قضیه را با مادر خود در میان گذاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت:« ای حلیم خان، من مقداری گل زیر تشک شاگردت میگذارم. اگر صبح گلها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگین تر و تو پر هستند. اگر گلها زیاد خراب نشدند معلوم است که دختر است.» سگِ آهنگر حرفهای آن دو را شنید و به دختر خبر رساند. او را راهنمایی کرد که شب روی تشک زیاد غلت بزند تا گلها خراب بشوند. دختر همین کار را کرد و صبح که مادر حلیم گلها را زیر تشک در آورد، دید همهاش خراب شده است. باز پس از چند روز آهنگر به مادرش گفت که این شاگرد من دختر است. مادر که اصرار پسر را دید گفت شاگردت را بردار و اول برو به کوه منجوقها و بعد به کوه شمشیر. اگر از منجوقها خوشش آمد بدان که دختر است. اگر از شمشیر خوشش آمد بدان که پسر است. باز هم سگ به دختر خبر رساند و او را راهنمایی کرد که اصلاً به منجوقها توجه نکند. دختر نیز همین کار را کرد و بیشتر توجهش را به شمشیرها نشان داد. بار سوم به راهنمایی مادر قرار شد آهنگر و شاگردش به شنا بروند. این بار نیز سگ تازی به کمک دختر آمد و آب را گل آلود کرد و سر آهنگر را گرم نمود و در این بین دختر شنا کرد و لباسهایش را پوشید. باز هم آهنگر چیزی دستگیرش نشد. مدتی گذشت تا این که دختر یادش افتاد که یک سال تمام شده و باید با پسر عمویش به خانه برگردد. از جا برخاست دکان را بست و بر در دکان نوشت «حلیم خان، دختر بودم دختر رفتم. درست کار بودم درست کار رفتم.» دختر رفت تا رسید به دو راهی و دید پسر عمویش نیامده. دنبال او گشت تا به شهری رسید و دید پسر عمویش در میان خاکسترهای حمام میخوابد و گدایی میکند. دختر، پسر عمویش را برداشت و برایش اسب و لباس خرید و به طرف شهر خودشان حرکت کردند. از آن طرف حلیم خان وقتی نوشتهی دختر را خواند مقداری جنس خرازی خرید و مثل دوره گردها از این شهر به آن شهر افتاد به دنبال دختر. دختر و پسر به شهرشان رسیدند و هر یک به خانهی خود رفتند. فردا دختر پدرش را فرستاد تا اسب او را از پسر عمو بگیرد و نیز لباس هایش را پس بگیرد و بیاورد. حلیم خان آمد و آمد تا به شهر دختر رسید دختر که صدای حلیم خان را شنید او را به خانه برد. حلیم خان و دختر با هم عروسی کردند. شعرهای قصه ۱- قولو قولباخ شیری وی بونیوگردن بند تیری وی بارماغی اوروک ٹیری وی آنا اشاگرد قیزی قیز! ترجمهی فارسی دستاش جای دستبنده گردنش جای گردنبنده انگشتش جای انگشتر مادر! شا گردم به دختره ۲- قیر گلایم، قیز گشتیدم حلیم خان دوز گلدیم، دوز گنندم چله حلیم خان ترجمه فارسی حلیم خان دختر بودم دختر رفتم دستکار بودم، درستکار رفتم.